غرب شناسی, مباحث تاریخی

تناقضات فکری تمدن غرب

تناقضات فکری تمدن غرب

بسم الله الرحمن الرحیم

تاریخ تفکر و خردورزی از زمان خلقت انسان آغاز شد و با گذشت زمان و رفت و آمد تمدن‌ها و جوامع مختلف فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر گذاشت تا اینکه به نقطه حال حاضر رسید.

امّا سیر تحولات فکری و فلسفی غرب ماجرایی کاملاً متفاوت و پر فراز و فرودتر از باقی تمدن‌ها را پشت سر گذاشته که ما قصد روایت بُعدی متفاوت از این ماجرای فکری و فلسفی غرب را داریم.

یونان باستان اوّلین خواستگاه و مهد تفکر خالص فلسفی در تاریخ بشریت بود، سرزمینی که برخلاف دیگر تمدن‌ها چندان علاقه‌ای به خدایان متعدد خود نشان نمی‌دادند و بدون هیچ التقاطی، آزادانه به تفکر و بحث‌ کردن و نظریه پردازی روی آورده بودند، این رویکر جامعه یونان طولی نگذشت که موجب پیدایش طبقه سوفیست (حکما) در متن جامعه یونان شد، رویکرد سوفیست‌ها در جامعه آن روز یونان بستر شکل گیری موج بزرگ شک گرایی در میان مردم یونان شد، دیگر یونانیان به همه چیز نسبی نگاه می‌کردند و حقیقت را در فکر خودشان امری غیر ثابت می‌پنداشتند؛ این شک گرایی عواقب خطرناکی برای مردم یونان داشت و کمترین آن زوال اخلاق و فرهنگ غنی یونانیان بود.

دوران تاریک شک گرایی به لطف پا به عرصه گذاشتن فیلسوفان بزرگی همچون سقراط، ارسطو، افلاطون و … کم کم رو به زوال رفت و این تمدن دوران اوج خود را سپر کرد امّا کمی بعد از ارسطو تمدن یونان منحط و منحل شد.

از یونان 2500 سال قبل به اروپای دوران رُنِسانس سفر کنیم و حال مردمی را می بینیم که در صدد رهایی از بند کلیسا و قوانین دست و پا گیر مسیحیت هستند و آرزوی بازگشت به دوران یونان و روم باستان را در سر می‌گذرانند فقط یک مشکل اینجا وجود دارد…. مردم دوران رنسانس دچار شک گرایی و سردر گمی شده‌اند، آنها احساس می‌کنند که کلیسا و نهادهای دینی و فکری آن روز صدها سال به آنها دروغ تحویل می‌دادند و گمان داشتند سالیان درازی را در باتلاق جهل و خرافه در حال غرق شدن بودند.

اروپاییان دوران رنسانس از چاله عقب ماندگی قرون وسطی به چاه شک گرایی عصر رنسانس افتاده بودند و نیاز داشتند یک منجی، متفکر، پیامبر یا هر فردی که فقط تکلیفشان را با هستی آنها و زندگی شان معلوم کند.

بنابراین فیلسوفانی در تمدن غرب پدید آمدند که با توجه به تجربه تلخ دوران حکومت کلیسا تمایل چندانی به مسیحیت و خداباوری مسیحی نداشتند و به دور از اندیشه‌های دینی (مسیحیت) دوباره فلسفه خالص را در اروپا زنده کردند و اینجا بود که ققنوس خرد ورزی از خاکستر تاریخ دوباره به پرواز در می‌آید امّا این پرنده بیش از اینکه ققنوس باشد، یک اژدهای هفت سری شد که مردم غرب را بیش از پیش در بحران فرو برد.

تقریباً شک گرایی جوامع غربی به لطف نظریه پردازی فیلسوفانی به خصوص رنه دکارت فرو کش کرد امّا سالیان بعد با آمدن افرادی مثل دیوید هیوم، شک گرایی شدید از قبل به میان مردم و جوامع غربی بازگشت و این موج سوّم شک گرایی تا امروز از جوامع غرب به جوامع دیگر بشری سرایت کرده است.

مطالب مرتبط: چرا جوامع غربی دین گریز شدند؟

این عدم اعتقاد به یک حقیقت واحد و عدم شناخت صحیح از خداوند و هستی که بیشتر از آموزه‌های غلط و غیر عقلانی کلیسا نشئت می‌گرفت موجب شکل گیری مکاتب بسیار فراوان و گاهی متناقض میان غربی‌ها شد که اوج رشد قارچ گونه این مکاتب را ما در قرن نوزدهم مشاهده می‌کنیم؛ حال ما قصد داریم تعدادی از مهم‌ترین این مکاتب را به شما معرفی و آشنا کنیم تا به ابعاد این تناقضات فکری به خوبی آشنا شوید:

مکاتب مهم فلسفی در غرب :

مکتب ایده آلیسم عینی (مکتب آرمان گرایی)

این مکتب فلسفی توسط یوهان فیخته (یا فیشته) بنانهاده شد و کمی بعد توسط فردریش هگل به اوج خود رسید.

ویژگی بارز این مکتب فکری و فلسفی دادن اصالة به روح بود بنابراین پیروانش اعتقاد پیدا کرده بودند که چون از ویژگی‌های مهم روح آزادی است پس باید برای آزادی اراده اهمیت ویژه ای قائل شد.

خالی از ذکر نباید باشد که از منظر ایده آلیسم معادی در کار نیست و آن روح مطلق فقط در این دنیا است و ابدیت و قیامتی در کار نیست.

پس این مکتب اصالة را به روح می‌دهد.

مکتب پوزیتیویسم (مکتب اثبات گرایی)

این مکتب فلسفی تقریباً در نقطه مقابل ایده آلیسم قرار می‌گیرد و به شدت هر امر غیر مادی را انکار می‌کند.

پوزیتیویسم از دیر باز در تاریخ بشریت طرفدارانی داشته امّا اولین بار توسط اگوست کنت بود که شکل یک مکتب فلسفی به خود گرفت.

پیروان این مکتب فکری و فلسفی اساساً به همه چیز نگاه مادی و حسی دارند و ملاک ((بودن)) را حس کردن و تجربه کردن می‌دانند و معتقدند که حقیقت آن چیزی است که تجربه کنی، بنابراین از منظر این مکتب آنچه که با حواس پنجگانه حس نمی‌شود حقیقت نیست و وجود خارجی ندارد!! به همین علت اکثر پیروان این مکتب فلسفی مَشی إلحاد (یا در بهترین مشی شک گرایی) را در پیش گرفتند چون از نظر آنها خداوند قابل حس و تجربه نیست.

خود اگوست کنت که پدر پوزیتیویسم منطقی نامیده می‌شود در دوران حیات خود اعلام کرد که برای مردم دینی آورده است که پیامبرش هم خود اوست !! و آن دین را دین انسانیت نام گذاری کرد.

بنابراین پوزیتیویسم ( که هنوز هم در غرب به شکل معتدل تر طرفداران زیادی دارد) اصالة را به تجربه می‌دهد.

مکتب اگزیستانسیالیست (مکتب اصالة وجود)

بنیانگذار این مکتب یک کشیش دانمارکی به نام سورن کِرکگور می‌باشد که تأثیرات قابل توجهی از تفکرات هگل گرفته است، از منظر این مکتب اصالة به وجود انسان است و چکیده بحث‌های این مکتب همان مصراع معروف از مولوی است که فرموده:

از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟

یعنی موضوع این مکتب فلسفه وجودی انسان و عاقبت انسان‌ است.

در نگاه اوّل شاید به نظر آید که موضوع این مکتب باید خیلی دین مدارانه و در صدد تبیین عقلی گزاره‌های دینی باشد، امّا باید چنین گفت که سخت در اشتباه هستید!!

به این دلیل که اولاً کم و بیش فیلسوفان اگزیستانسیالیست مثل کرک گور در صدد عقلانی جلوه دادن مسیحیتی برآمدند که مبانی غیر عقلانی بسیار زیادی دارد. (مانند تثلیث) و ثانیاً چون تعدادی از فیلسوفان پیرو این مکتب خداباوری را مساوی با دین مسیحیت می‌دیدند بالکل خدا را در همین مکتب انکار کردند و پیرو شاخه اگزیستانسیالیست الحادی شدند.(نمونه این افراد صادق هدایت و هایدگر هستند)

پس این مکتب اصالة را به وجود انسان می‌دهد.

مکتب ماتریالیست دیالکتیک

بنیانگذار این مکتب یکی دیگر از متأثرین هگل یعنی کارل مارکس بود.

مارکس معتقد بود که اصالة با ماده است و با استفاده از یکی از قوانین من در آوردی هگل (موسوم به دیالکتیک) اعلام کرد که جهان توسط خدا خلق نشده و تمام بشریت توسط قاعده دیالکتیک که یک قاعده مادی است به وجود آمده !!

تفکرات فلسفی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی جناب آقای مارکس باعث شد بشریت بیش از پیش غرق در الحاد و شکاکیت فرو رود و تمدن غرب ضربات سختی را به انسانیت وارد کند.

بنابراین مکتب ماتریالیست دیالکتیک اصالة را به ماده می‌دهد.

کارل مارکس و فردریش هگل

مکتب پراگماتیسم (مکتب فایده‌ گرایی)

آخرین مکتبی به شما معرفی می‌کنیم پراگماتیسم است که توسط چارلز ساندرز پیرز در آمریکا پایگذاری شد.

این بار اصالة به فایده و منفعت داده شد، یعنی حقیقت آن چیزی است که منفعت داشته باشد و اگر مطلبی یا مسئله‎‌ای فایده نداشته باشد دیگر آن مطلب حقیقت نیست.

بنابر آنچه ذکر شد پراگماتیسم اصالة را به منفعت می‌دهد.

آنچه گفته شد تنها تعدادی معدود از مکاتب فکری و فلسفی در تمدن غرب است که همین چند مکتب هم به طور خیلی کلی بیان شد (هر چند که از مهمترین مکاتب فلسفی غربی هستند) به خصوص اینکه هر یک از این مکاتب خود چندین شاخه مختلف دارند و ما صرفاً به کلیات اکتفا کردیم با مقایسه ساده اصول این مکاتب متوجه می‌شویم که تمدن غرب به شدت دچار تزلزل فکری است و شاید امری طبیعی باشد که مردم غرب هنوز در سوّمین موج (در واقع سونامی) شک گرایی باشند.

انتهای این نوشتار را با مطلبی از مرحوم آیت الله مصباح یزدی به پایان می‌رسانیم:

با این نگاه سریع بر سیر تفکر فلسفی بشر، ضمن آشنا شدن با تاریخچهٔ اجمالی فلسفه، روشن شد که فلسفه غربی بعد از رنسانس چه نشیب و فرازهایی را پیموده و از چه پیچ‌ و خم‌هایی عبور کرده و هم‌اکنون در چه موقعیت متزلزل و تناقض‌آمیزی قرار دارد. با اینکه گهگاه موشکافی‌های ظریفی از طرف بعضی از فیلسوفان آن سامان انجام گرفته، و مسائل دقیقی مخصوصاً در زمینهٔ شناخت مطرح شده، و همچنین جرقه‌های روشنگری در

برخی از عقل‌ها و دل‌ها درخشیده است، ولی هیچ‌گاه نظام فلسفی نیرومند و استواری به وجود نیامده و نقطه‌های درخشان فکری نتوانسته است‌ خط راست پایداری را فراراه اندیشمندان ترسیم نماید، بلکه همواره آشفتگی‌ها و نابسامانی‌ها بر جوّ فلسفی مغرب‌زمین، حاکم بوده و هست.

این، درست برخلاف وضعی است که در فلسفه اسلامی جریان داشته و دارد؛ زیرا فلسفه اسلامی همواره یک مسیر مستقیم و بالنده را طی کرده و با وجود گرایش‌هایی که گهگاه به این سوی و آن سوی پیدا کرده، هیچ‌گاه از مسیر اصلی منحرف نشده و گرایش‌های فرعی مختلف مانند شاخه‌های درختی که در جهات مختلف می‌گسترد، بر رشد و شکوفایی‌اش افزوده است.

امید آنکه این سیر تکاملی به همت اندیشمندان متعهد همچنان ادامه یابد تا اینکه محیط‌های ظلمانی دیگر نیز در پرتو انوار تابناکش روشن گردند و از حیرت‌ها و سرگردانی‌ها رهایی یابند.

منابع این نوشتار

کتاب آموزش فلسفه آیت‌الله مصباح یزدی

کتاب سیر حکمت در اروپا / محمدعلی فروغی

دوره تاریخ تمدن غرب / موسسه آموزشی و پژوهشی بینات

مجموعه کتب روایت تاریخ تفکر غرب / مجموعه نویسندگان

دیدگاهتان را بنویسید